بعضی وبلاگ ها را باید شخم زد و زیر و رویش کرد . خاک بعضیا آنقدر قوی هست که اگه مقداری حواس جم باشی خیلی زود خوب میفهمی که پُر بار دِه است . ثمره اش دیدنی و دیدنی تر میشود وقتی به قدرت خاکش پی ببری . اعتراف میکنم که صاحبان این نوع وبلاگها گرچه نیاز به معرفی ندارند ولی ، باید بیشتر دیده بشوند حالا به هر طریق . وبلاگ " آقای سین " خودش عین تبلیغ است برای خودش . چنگ به دل میزند ( بر عکس جمله چنگی به دل نمی زند ) مطالبش کوتاه است . زیباست و عامه گیر. عامه پذیر ؟! نمیدانم . نوع نگارش و داستان پردازی بسیاری از پستهایش معرکه س در حد عالی . شعر هم دارد و بیشترش از خود آقای سین است که در این وبلاگ مقداری بوی مدیر میدهد با ظاهری البته ناشناس . هر از گاهی گزیده ای از دیگران را هم آورده اند که این مطالب با عقاید و افکار خود صاحباش و بنوعی رویه و روال و وزن و در اصل اساسنامه وبلاگ تطابق دارد حتمن . آقای خط هم حضور گرمی دارد آنجا . ایشان هم خوب قلم میزند . اینها خوب دست بدست هم داده و مکانی ساخته اند که اگر اهلش باشی ! ترا با روایتهایشان شاید ساعتی با خودشان گره بزنند و نگهت بدارند آنجا . حضرت عباسی من یکی حسودی ام شد به این وبلاگ . برای من که اینجوری بود شد . بنظر من وبلاگی ارزشمند است و سر زدن مداوم بهشان و خاندن و مقداری تدقیق، اگر ادامه بدهند و ثابت قدم باشند را من یکی از برنامه های وبلاگ خانی ام قرار داده ام / خاهم داد . توضیح مختصر اینکه این وبلاگ بجز قسمت نظر دانی اش هیچ جای ارتباط با نویسنده ندارد . آرشیو هم ندارد . حتا ( لینک به صفحه اصلی ! ) . مثلن مشکل این را دارد که از صفحه چارم نمیتوانی براحتی ! برگردی به صفحه اول . پستها تاریخ بروز شدن ندارند و فقط از کامنت دانی اش میشود فهمید که مطلبش مربوط به چه زمانیست و از کی این وبلاگ متولد شده است . مثلن از تاریخ شهریور 95 مطالبشان قابل رویت است و انگار در آن تاریخ زاده شده است . و ... صد البت که دوس ندارم همه جزئیاتش رو برا شما لو بدم . مزه اش میپره . ولی محض نمونه و بصورت نسبتن غیراتفاقی ! از دهها مطالب خاندنی اش دو تا از نوشته هاش رو اینجا میارم . اگه باب دل و مذاقتان بود درنگ برای خاندن بقیه مطالبش جایز نیست . تا نظر شما چه باشد . یا اصلن نباشد !
یکی از همین روزها
گُهترین روز دنیا رو میشناسم ولی تاریخ دقیقش رو نمیدونم. نمیدونم چندمِ ماهه. نمیدونم چندشنبه میشه. ولی مطمئنم یه روزی هست که دقیقاً بعد از اون روزه که دیگه واسه شروع هر کاری دیر شده
در نیمه راه یک صحنه
در بحبوحهی جنگ جهانی دوم در ساراگوسای اسپانیا پسری به دنیا میآید و پدرش نامش را میگذارد: میگلوئه. حدود بیست سال بعد توی همین طهران خراب شدهی خودمان هم دختری به دنیا میآید که نامش را میگذارند: شعله. میگلوئه لابهلای فقر بزرگ میشود و بعد میرود مادرید دنبال نان و برای همیشه همانجا میماند. شعله شبها با شعر به خواب میرود. میگلوئه کارش را به عنوان یه شیرازهبند توی یک دکهی کوچک صحافی شروع میکند و بعد میشود حروفچین یک انتشارات. شعله توی دبیرستان با مهشید آشنا میشود. میگلوئه حالا صفحات را فرمبندی میکند و کار گزارشگریِ اخبار محلی را هم انجام میدهد. شعله مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول میشود و مهشید هم تاریخ. میگلوئه مجلات هنری روز را تفسیر میکند و او را در مادرید به نام خبرنگار درجه یک جراید سیاسی میشناسند. مهشید برای شعله از جامعه حرف میزند، از آگاهی طبقاتی، از مبارزه. میگلوئه نمایشنامهنویس بزرگ اسپانیا شده است که کتابهایش در تمام جهان ترجمه میشود. مهشید در عصر یک روز بهاری توی یکی از کافههای خیابان لالهزار کتاب کوچکی را به شعله هدیه میکند.
آقای سین توی پاساژ صفوی قفسههای کتابهای دست دوم را میگردد. چشمش میافتد به نمایشنامهی "از نیمهراه یک صحنه"، اثر میگلوئه ارتگا آلوارز. طبق عادت کتاب را باز میکند. بوی غریب کاغذ زرد کاهی. گوشهی سمت راست، بالای صفحهی اول را میخواند:
تقدیم به شعله، به امید روزهای بهتر
خرداد پنجاه و هفت، مهشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر